فیلم | موزیک | عکس | SMS

فیلم | موزیک | عکس | SMS

سرگرمی برای شما | Fun4you.ir
فیلم | موزیک | عکس | SMS

فیلم | موزیک | عکس | SMS

سرگرمی برای شما | Fun4you.ir

سخنان پر مفهوم

وقتی تنها شدی بدون که خدا همه رو بیرون کرده ، تا خودت باشی و خودش

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اگر می خواهی خوشبخت باشی برای خوشبختی دیگران بکوش زیرا آن شادی که ما به دیگران می دهیم به دل ما بر می گردد . "بتهوون "

در زندگی ثروت حقیقی مهربانیست و بینوایی حقیقی خودخواهی است

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

فردا یک راز است ، نگرانش نباش

دیروز یک خاطره بود ، حسرتش را نخور

و امروز یک هدیه است ، قدرش را بدان

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

فرصت شمار صحبت کزاین دو راهه منزل چون بگذریم دیگر نتوان به آن رسیدن

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

یا آنی باش که هستی

یا انی شو که می نمایی

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

ای کاش عظمت در نگاه تو باشد،نه در چیزی که به آن می نگری...

آندره ژید

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

خداوند نظاره گر من است و من سرمست نگاه مهربان اویم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

عشق غالبا یکنوع عذاب است اما محروم ماندن از آن((مرگ))است.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

شنواترین گوش آن است که صدای عبور ثانیه ها را خوب می شنود.پس خوب گوش کنید

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

" حاصل دلبستگی چیزی جز خستگی نیست "

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

کاش میدانستیم چقدر غیر قابل تحمل میشویم؛وقتی از غیرقابل تحمل بودن این وآن حرف میزنیم...

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

دنیا همه هیچ، کار دنیا همه هیچ، ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ

دانی که ز آدمی چه ماند به جهان، عشق است و محبت است و باقی همه هیچ

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

گرت از دست برآید دهنی شیرین کن

مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

هرچیز را که نگهبان بیشتر بود، استوارتر گردد مگر راز

که نگهبانان آن هرچه بیشتر باشد آشکارتر گردد . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

همیشه خودنت رو بنداز تا بگیرنت ، اگر خودت رو بگیری میندازنت . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

فراموش کن ، آنچه نمیتوانی بدست بیاوری و بدست بیاور آنچه نمیتوانی فراموش کنی . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

بی صبری انسان را از هیچ رنجی نمی رهاند، بلکه درد جدیدی برای از پا درآوردن شخص بوجود می آورد . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

امتحان کن مرد را به فعل او و نه به قول او . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

روزگاری ، شأن و مقام تو پایین آمد ، ناامید مشو

آفتاب هر روز هنگام غروب پایین می رود تا بامداد روز دیگر بالا بیاید . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

وقتی کنار رودخانه بودم به قله نگاه میکرم و وقتی به قله رسیدم محو تماشای رودخانه شدم . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

در نهان طوری باش که آشکار گردد رسوا نشوی . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

هرگاه واژه توقع را فراموش کردی ، خواهی دید که چقدر دنیا زیباست

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

تمام تلاشت در زندگی این باشد که روزگار را مطیع خود کنی

نه این که خود مطیع روزگار باشی . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

به افکارت زبان نده ، ظرف که خالی باشد صدای بیشتری دارد . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

تکه ای از اشعار ( حسین پناهی )

تازه داشتم میفهمیدم که فهم من چقدر کمه / اتم ، تو دنیای خودش حریف صدتا تا رستمه

گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه / انجیر میخواد دنیا بیاد ، آهن و فسفرش کمه

چشمای من آهن زنجیر شدن / حلقه ای از حلقه زنجیر شدن . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

زندگی مانند کودکی است که اگر میخواهید به خواب نرود

همیشه او را سرگرم کنید . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

بر روی زمین چیزی بزرگتر از انسان نیست و در انسان چیزی بزرگتر از فکر او . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

پروردگارا

به من بیاموز دوست بدارم کسانی را که دوستم ندارند ، گریه کنم برای کسانی

که هیچگاه غم من را نخوردند ، لبخند بزنم به کسانی که هرگز تبسمی به صورتم

ننواخنتند و عشق بورزم به کسانی که عاشقم نیستند . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

دریا باش تا بعضی ها از با تو بودن لذت ببرند ، و بعضی ها که لیاقت دیدن

تو ندارند ، غرق شوند . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

ازدواج مثل بازار رفتن است ، تا پول و احتیاج و اراده نداری به بازار نرو . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

برای دیدن نور ، به خورشید نگاه کن

برای دیدن عشق ، به ماه

برای دیدن زیبایی ، به طبیعت

برای دیدن امید ، به آینده . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

هر بامداد آهویی از خواب بر میخیزد و میداند که از تند ترین شیر

باید تندتر بدود ، وگرنه کشته خواهد شد

هر بامداد شیری از خواب بر میخیزد و میداند ار تند ترین آهو

باید تند تر بدود ، وگرنه از گرسنگی خواهد مرد

فرقی ندارد آهو باشی یا شیر ، آفتاب که برمیآید آماده دویدن باش . . . 

 

بقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

دوست داشتن...

وقتی کسی را دوست دارید

 

 

وقتی کسی را دوست دارید، حتی فکر کردن

به او باعث شادی و آرامشتان می شود

 


وقتی کسی را دوست دارید، در کنار او که

 هستید، احساس امنیت می کنید.

 


وقتی کسی را دوست دارید، حتی با شنیدن صدایش،

 ضربان قلب خود را در سینه حس می کنید.

 


وقتی کسی را دوست دارید، زمانی که در

 کنارش راه می روید احساس غرور می کنید.

 


وقتی کسی را دوست دارید، تحمل

دوری اش برایتان سخت و دشوار است.

 

 

وقتی کسی را دوست دارید، شادی اش برایتان زیباترین

 منظره دنیا و ناراحتی اش برایتان سنگین ترین غم دنیاست.

 


وقتی کسی را دوست دارید، حتی تصور بدون

 او زیستن برایتان دشوار است.

 


وقتی کسی را دوست دارید، شیرین ترین لحظات

 عمرتان لحظاتی است که با او گذرانده اید.

 


وقتی کسی را دوست دارید، حاضرید برای

 خوشحالی اش دست به هر کاری بزنید.

 


وقتی کسی را دوست دارید، هر چیزی را

 که متعلق به اوست، دوست دارید.

 


وقتی کسی را دوست دارید، در مواقعی که به بن بست

 می رسید، با صحبت کردن با او به آرامش می رسید.

 

 

وقتی کسی را دوست دارید، برای دیدن

 مجددش لحظه شماری می کنید.

 


وقتی کسی را دوست دارید، حاضرید از

خواسته های خود برای شادی او بگذرید.

 


وقتی کسی را دوست دارید، به علایق او

 بیشتر از علایق خود اهمیت می دهید.

 


وقتی کسی را دوست دارید، حاضرید به هر

 جایی بروید فقط او در کنارتان باشد.

 


وقتی کسی را دوست دارید، ناخود آگاه

 برایش احترام خاصی قائل هستید.

 


وقتی کسی را دوست دارید، تحمل سختی ها برایتان

 آسان و دلخوشی های زندگیتان فراوان می شوند.

 


وقتی کسی را دوست دارید، او برای شما زیباترین و

 بهترین خواهد بود اگرچه در واقع چنین نباشد.

 


وقتی کسی را دوست دارید، به همه چیز امیدوارانه

 می نگرید و رسیدن به آرزوهایتان را آسان می شمارید.

 


وقتی کسی را دوست دارید، با موفقیت و

 محبوبیت او شاد و احساس سربلندی می کنید.

 


وقتی کسی را دوست دارید، واژه تنهایی برایتان بی معناست.

 


وقتی کسی را دوست دارید، آرزوهایتان آرزوهای اوست.

 

 

وقتی کسی را دوست دارید، در دل زمستان

 هم احساس بهاری بودن دارید.

 


به راستی دوست داشتن چه زیباست، این طور نیست؟؟؟؟؟

نظر یادتون نره

با تشکر از انتخاب شما و امدن به این وب سایت لطفا اگه قابل دونستین نظر هم بذارید ممنون میشم

یا امام رضا(ع)

السلام علیک یا بن رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم  

یا علی بن موسی الرضا علیه السلام  

شهادت امام هشتم شیعیان جهان امام علی بن موسی تسلیت باد  

امام رضا(ع) در سال 148 هجرى قمرى در شهر مدینه به دنیا آمد. پدر ایشان امام موسى بن جعفر(ع)، یعنى امام هفتم شیعیان و مادرشان بانویى بزرگوار و خردمند به نام (تکتم) یا (نجمه) بود. امام رضا(ع) در همان سالى زاده شد که پدربزرگ ایشان، یعنى حضرت امام جعفر صادق(ع)، به شهادت رسید.
نام ایشان (على ) است، ولى بر اساس شیوه اى که در میان اعراب مرسوم است، به وى (ابوالحسن) مى گفتند. این گونه اسمها را (کنیه) مى نامند. علاوه بر نام و کنیه، گاه عنوان دیگرى نیز به افراد مى دهند که آن را (لقب) مى گویند. امام هشتم داراى لقب هاى متعددى است. از جمله معروف ترین این القاب، (رضا)، (عالم آل محمد)، (غریب الغرباء)، (شمس الشموس) و (معین الضعفاء) است. نامیدن هر فرد به این نامها، یعنى اسم، کنیه و لقب دلیل خاصى دارد. گفته اند که وى را به این جهت (رضا) لقب داده اند که خدا از او راضى است.
دوران کودکى و جوانى امام در مدینه گذشت. اخلاق نیکو، دانش فراوان، ایمان و عبادت بسیار از ویژگى هایى بود که امام را مشخص مى ساخت. 

 

   

بقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

دوست واقعی...


یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود.
من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اواسمش مارک بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد.
با خودم گفتم:


'کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!
من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی کرده بودم.
(مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌
همینطور که می رفتم،‌
تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند
و او را به زمین انداختند.
کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاک ها افتاد.
من دیدم عینکش افتاد و چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد.
سرش را که بالا آورد،
در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم.
بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم..
در حالیکه به دنبال عینکش می گشت،
‌یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم.
همینطور که عینکش را به دستش می‌دادم،
گفتم: ' این بچه ها یه مشت آشغالن!'
او به من نگاهی کرد و گفت:
' هی ، متشکرم!'
و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند.
از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.
من کمکش کردم که بلند شود
و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟
معلوم شد که او هم نزدیک خانه‌ی ما زندگی می کند.
ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟
او گفت که قبلا به یک مدرسه‌ی خصوصی می رفته
و این برای من خیلی جالب بود.
پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم.....
ما تا خانه پیاده قدم زدیم
و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم.
او واقعا پسر جالبی از آب درآمد.
من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟
و او جواب مثبت داد..
ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم
و هر چه بیشتر مارک را می شناختم،
بیشتر از او خوشم می‌آمد.
دوستانم هم چنین احساسی داشتند.
صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم.
به او گفتم:
' پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی،
‌با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!'
مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت..
در چهار سال بعد،
من و مارک بهترین دوستان هم بودیم.
وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم،
هر دو به فکر دانشکده افتادیم.
مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود
و من به دوک.
من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند.
مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد...
او تصمیم داشت دکتر شود
و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.
مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند.
من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم.
من مارک را دیدم.
او عالی به نظر می رسید
و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند.
حتی عینک زدنش هم به او می آمد.
همه‌ی دخترها دوستش داشتند.
پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم!
امروز یکی از اون روزها بود.
من می دیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است.
بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم:
' هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!'
او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد
( همون نگاه سپاسگزار واقعی)
و لبخند زد:
' مرسی'.
گلویش را صاف کرد
و صحبتش را اینطوری شروع کرد:
' فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند
این سال های سخت را بگذرانید.
والدین شما،
معلمانتان،
خواهر برادرهایتان
شاید یک مربی ورزش.....
اما مهمتر از همه، دوستانتان....
من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن،
بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید.
من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم.'
من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم،
در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد.
به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد.
او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد.
مارک نگاه سختی به من کرد
و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد.
او ادامه داد:
'خوشبختانه، من نجات پیدا کردم.
دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت.'
من به همهمه‌ ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم،
در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه
به ما درباره‌ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد.
پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند
و لبخند می زدند.
همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم.
هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید.
با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید:
برای بهتر شدن یا بدتر شدن.
طبیعت ما را در مسیر زندگی یکدیگر قرار می دهد
تا به شکل های گوناگون بر هم اثر بگذاریم.
دنبال خدا، در وجود خودمان بگردیم.
' دوستان،‌ فرشته هایی هستند که شما را بر روی پاهایتان بلند می کنند،
زمانی که بال های شما به سختی به یاد می‌آورند چگونه پرواز کنند.'
هیچ آغاز و پایانی وجود ندارد.... دیروز،‌ به تاریخ پیوسته،
فردا ، رازی است ناگشوده،

اهای پولدارا

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است.
پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.

مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و ۵ بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی…
وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم این همه گرفتاری دارید…
وکیل: خوب. حالا وقتی من به این ها یک ریال کمک نکرده‌ام، شما چه طور انتظار دارید به خیریه شما کمک  کنم؟؟؟!!!

عشق

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردی

عشق واقعی

شب عروسیه، آخره شبه، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سراسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه : سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام .... پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهات ...

یک داستان جالب

روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به

.

 کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد

.

اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد .

.

در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک

.

سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا

.

اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما

.

پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس

.

 به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال

.

چشمش به صفحه مانیتور می افتد: .
گیرنده : همسر عزیزم

.
موضوع : من رسیدم
.
میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر

.

دارند و هر کس به اینجا می اد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان

.

رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت .

.

امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه  !!